یگانه...
حکمت وزیدن باد رقصاندن برگ ها نیست،امتحان ریشه هاست
قصه میگویم من از آن مرد تنهایی که در تنها ترین تنهاءیش تنها خدا دارد...
نظرات شما عزیزان:
درون سینه اش بغضی...
به چشمان عزیز و مهربانش قطره ای شبنم ...
و با دستان پر مهرش به دنبال کمی احساس می گردد.
نگاهش خسته از آوار چشمانی که با مستی به دیوار سکوتش تیشه ها بستند...
بر پیشانی احساس او مهری به عنوان "جدا"بستند...
اما...
غافل ازاین که زخون دل...
ز چشم اشکبار او هزاران غنچه و آلاله ها رستند...
Power By:
LoxBlog.Com |